سر آغاز
به نام خدایی که جان آفرید | سخن گفتن اندر زبان آفرید | |
خداوند بخشندهی دستگیر | کریم خطا بخش پوزش پذیر | |
عزیزی که هر کز درش سر بتافت | به هر در که شد هیچ عزت نیافت | |
سر پادشاهان گردن فراز | به درگاه او بر زمین نیاز | |
نه گردن کشان را بگیرد بفور | نه عذرآوران را براند بجور | |
وگر خشم گیرد به کردار زشت | چو بازآمدی ماجرا در نوشت | |
دو کونش یکی قطره در بحر علم | گنه بیند و پرده پوشد بحلم | |
اگر با پدر جنگ جوید کسی | پدر بی گمان خشم گیرد بسی | |
وگر خویش راضی نباشد ز خویش | چو بیگانگانش براند ز پیش | |
وگر بنده چابک نیاید به کار | عزیزش ندارد خداوندگار | |
وگر بر رفیقان نباشی شفیق | بفرسنگ بگریزد از تو رفیق | |
وگر ترک خدمت کند لشکری | شود شاه لشکرکش از وی بری | |
ولیکن خداوند بالا و پست | به عصیان در زرق بر کس نبست | |
ادیم زمین، سفرهی عام اوست | چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست | |
وگر بر جفا پیشه بشتافتی | که از دست قهرش امان یافتی؟ |
فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
کریم السجایا جمیل الشیم | نبی البرایا شفیع الامم | |
امام رسل، پیشوای سبیل | امین خدا، مهبط جبرئیل | |
شفیع الوری، خواجه بعث و نشر | امام الهدی، صدر دیوان حشر | |
کلیمی که چرخ فلک طور اوست | همه نورها پرتو نور اوست | |
یتیمی که ناکرده قرآن درست | کتب خانهی چند ملت بشست | |
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم | به معجز میان قمر زد دو نیم | |
چو صیتش در افواه دنیا فتاد | تزلزل در ایوان کسری فتاد | |
به لاقامت لات بشکست خرد | به اعزاز دین آب عزی ببرد | |
نه از لات و عزی برآورد گرد | که تورات و انجیل منسوخ کرد | |
شبی بر نشست از فلک برگذشت | به تمکین و جاه از ملک برگذشت | |
چنان گرم در تیه قربت براند | که در سدره جبریل از او بازماند | |
بدو گفت سالار بیتالحرام | که ای حامل وحی برتر خرام | |
چو در دوستی مخلصم یافتی | عنانم ز صحبت چرا تافتی؟ | |
بگفتا فراتر مجالم نماند | بماندم که نیروی بالم نماند | |
اگر یک سر مو فراتر پرم | فروغ تجلی بسوزد پرم |
در سبب نظم کتاب
در اقصای گیتی بگشتم بسی | بسر بردم ایام با هر کسی | |
تمتع به هر گوشهای یافتم | ز هر خرمنی خوشهای یافتم | |
چو پاکان شیراز، خاکی نهاد | ندیدم که رحمت بر این خاک باد | |
تولای مردان این پاک بوم | برانگیختم خاطر از شام و روم | |
دریغ آمدم زان همه بوستان | تهیدست رفتن سوی دوستان | |
بدل گفتم از مصر قند آورند | بر دوستان ارمغانی برند | |
مرا گر تهی بود از آن قند دست | سخنهای شیرینتر از قند هست | |
نه قندی که مردم بصورت خورند | که ارباب معنی به کاغذ برند | |
چو این کاخ دولت بپرداختم | بر او ده در از تربیت ساختم | |
یکی باب عدل است و تدبیر و رای | نگهبانی خلق و ترس خدای | |
دوم باب احسان نهادم اساس | که منعم کند فضل حق را سپاس | |
سوم باب عشق است و مستی و شور | نه عشقی که بندند بر خود بزور | |
چهارم تواضع، رضا پنجمین | ششم ذکر مرد قناعت گزین | |
به هفتم در از عالم تربیت | به هشتم در از شکر بر عافیت | |
نهم باب توبه است و راه صواب | دهم در مناجات و ختم کتاب |
0
.: Weblog Themes By Pichak :.