تاريخ : یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, | 10:31 | نویسنده : میثم shvaliasr@yahoo.com


گوهر فروش

 

 

یار  و  همسر  نگرفتم  که  گرو  بود سرم            تو شدی  مادر  و  من با همه پیری پسرم

تو  جگر  گوشه  هم از شیر بریدی و هنوز            من  بیچاره  همان  عاشق  خونین  جگرم

خون  دل  میخورم  و  چشم نظر بازم جام            جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه  با  عشق  نراندم به جوانی هوسی           هوس  عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت  گوهر  خود  تا به رز و سیم فروخت            پدر  عشق  بسوزد   که   در   آمد   پدرم

عشق  و آزادگی و حسن و جوانی  و هنر           عجبا  هیچ  نیرزید  که  بی  سیم  و   زرم

هنرم  کاش  گره  بند  زر  و   سیمم   بود           که  به  بازار  تو  کاری  نگشود   از   هنرم

سیزده  را همه عالم به در امروز  از  شهر           من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا  به   دیوار  و درش تازه کنم  عهد  قدیم           گاهی  از  کوچه  معشوقه  خود می گذرم

تو  از  آن  دگری  رو  که   مرا  یاد    توبس          خود  تو  دانی  که  من از کان جهانی دگرم

از  شکار  دگران  چشم  و  دلی دارم سیر            شیرم   و   جوی   شغالان   نبود   آبخورم

خون   دل   موج  زند  در  جگرم چون یاقوت          شهریارا   چکنم    لعلم    و    والا    گهرم


 

 

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند



همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند



بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند



ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند



نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند



گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند



سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند



با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند



بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند



طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند



می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند



"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند



بنال ای نی که من غم دارم امشب

نه دلسوز و نه همدم دارم امشب

دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب

همه چیزم زیادی میکند، حیف!!!
که یار از این میان کم دارم امشب

چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب

ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب

برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب

به دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب

درآمد یار و گفتم دم گرفتی
دمم رفت و همه غم دارم امشب

به امید اینکه گل تا صبحدم هست
به مژگان اشک شبنم دارم امشب

مگر آبستن عیسی است طبعم
که در دل بار مریم دارم امشب

سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب

اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب

غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش زمحرم دارم امشب

 

 


0

  • سیتی جاوا
  • مهریه