هیزم شکن
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا"
توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود،
به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت
به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید
در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد.
رئیس او را تشویق کرد و گفت ......
برای مشاهده ادامه حکایت به ادامه مطلب مراجعه کنید...
مرد مسنی به همراه پسر 20ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .
به محض شروع حرکت قطار پسر 20 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد .
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ? ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند .....
ادامه این داستان را در ادامه مطلب مشاهده کنید...
ای ماه فاطمــــــــــــــــــــــــه!
به آن امید که از افق نور بازگشت تو را دریابم،
همه شب ستاره می شمارم تا صبح دیدارت فرا رسد . . .
دیشب با خدا دعوایم شد ...... با هم قهر کردیم .....
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد ......رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد .....
صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت :نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ....
تازه فهمیدم خدا چقدر منو دوست داره ....
.: Weblog Themes By Pichak :.